تفاوت «موحّد» در فلسفه و عرفان

در عرفان این گزاره را داریم: «الموحد لا یوحِّد» یعنی موحد، توحید نمی‌کند، زیرا توحید از صفات موحّد نیست، موحد کثرات را نمی‌گیرد یکی کند یا به یکی بازگرداند. اصلاً وجود جناب موحد خود با وحدت سازگار نیست، همچنین همچون سوژه نیز نیست که جوهر ندارد و خلأ است، اما وحدت و جمع می‌کند. اصولا وحدت با جمع سازگار است، یعنی یا کثرات را یکی کردن، یا بساط کثرات را جمع کردن که هیچ‌کدام با توحیدِ موحّد سازگار نیست، از این رو عرفا می گویند که موحّد دروغگوست.

از طرفِ دیگرِ ماجرا یا رویِ دیگر ِ سکه، فلسفه کارش توحید است، یعنی بین کثرات جمع می‌کند یا به وحدت ارجاعشان می‌دهد. تا کثرات جمع نشوند که عالم در خائوس و بی‌نظمی پراکنده و رهاست. جناب حسن حسن‌زاده آملی در شرح عیون مسائل نفس، بالاترین حرف را در توحید فلسفی می‌زند، یعنی موحد بین تجرد از ماده و تجرد از ماهیت جمع می‌کند، یعنی نفس نه‌تنها از عالم ماده فرا می‌رود بلکه از عالم ممکنات هم فرامی‌رود و وجود بحت می‌گردد
در اینجا به لحاظ فلسفی بین انسان و خدا فرقی نیست، جز یک‌سری استعارات و تلویحات شبیه به بحث احد در جناب فلوطین! اگر متافیزیشن بخواهد صادق باشد و دست به این استعارات نزند، نهایت آنچه نفس طی می‌کند، حق است جلّ‌وعلا و قاب قوسین او ادنی در فلسفه بی‌معناست، صادق باشیم خدای فلسفی انسانی است و انسان فلسفی الهی و لیس وراء عبّادان قریه! یا به گفته جناب شریعتی: دیگر پشت خانه‌های ده هیچ نیست، کویر بیکراته عدم است و متافیزیک را با عدم چکار!

عرفان، متافیزیک و تمایز واقعیت و حقیقت

در متافیزیک واقعیت و حقیقت یکی است؛ همان امری که پیش ما نهاده شد و آن را درک می کنیم. حال این امر در جواهر محسوس نهفته باشد یا در جواهر معقول. به هر روی آنچه برای ما واقعی است حقیقی و آنچه حقیقی است واقعی. انسان، جهان و خدا اموری حقیقی و واقعی هستند. بنابراین این مطلب گویی به عنوان یک اصل متعارف در متافیزیک پذیرفته شده است.

اما در عرفان مطلب کاملاً طور دیگری است. آنچه پیش روی انسان است و او درک می کند، همان امرِ واقعیِ متافیزیک، موهوم است. جهان برای انسان موهوم است، خود انسان نیز موهوم است. حقیقت این واقعیات، در اعیان ثابته متقرر است. این اعیان برخلاف اعیان خارجی در جهان، موهوم نیستند اما معدوم هستند. یعنی حقیقت، اصل، بنیاد و وطنِ امرِ موهوم (=وجود مستعار) امر معدوم (=اعیان ثابته) است. بنابراین بین حقیقت و واقعیت تمایز است، تمایز بین امر موهوم و معدوم. اما این پرسش مطرح می شود که آیا جهان و انسان هیچ در هیچ است؟ بله انگار که هیچ در هیچ است. پس آن ذات اقدس اله چیست و در کجای این نظام قرار می گیرد؟ نه تنها سخن گفتن از نظام، چیستی، کجایی و ... در درون متافیزیک قرار می گیرد، بلکه افزون بر این ما زبانی نداریم که بتوان از ورای متافیزیک پرسش کرد! وقتی زبان ما جملگی آغشته به پرسش های متافیزیکی است، پس چگونه می توان از «او» پرسش کرد. نه می توان بر او وجود حمل کرد و نه عدم! نه می توان از ارتباط او با جهان و انسان گفت و نه از گُسستش از انسان و جهان! نه می توان گفت که حقیقت است و نه ناحقیقت! این ها جملگی در زبانِ متافیزیکیِ ما خانه کرده اند؛ تنها می توان از تمایز واقعیت و حقیقت، به مثابه امور موهوم و معدوم سخن گفت، واقعیتِ موهوم بر پایه و اساس حقیقتِ معدوم.

برهان صدیقین مخّ فلسفه اسلامی و عرفان نظری

تقریر برهان صدیقین علامه طباطبایی (ره) را در نیم خط می شود نوشت: «وجود ضرورت ازلیه دارد.» فکر کنم نیم خط هم نشد! تجربه متافیزیک از یونان باستان الی زماننا هذا، پشت نیم خط موج می زند. ملاصدرا در پاورقی اسفار ج6 ص 14 می گوید: «الوجود -کما مرّ- حقیقه عینیه» و علامه پاورقی می زند و می گوید مگر می شود آدم با شعور این «واقعیت» را نفی کند و بگوید واقعیتی در کار نیست و بگوید واقعیت اشیاء موهوم است. همین جمله هم یا واقعی است یا واقعی نیست و صاحب این جمله هم به واقعیت جمله خودش نظر دارد وگرنه حرف مفت نمی زند. اصلا حرف مفت هم برای زننده آن واقعیت دارد وگرنه آن را نمی زد.برای دیوانه که همینطور بی اختیار حرف مفت می زند و نمی فهمد اصلاً چه می گوید هم حرف مفت نیست، چون حتما از اصوات و صدای نکره اش خوشش می آید!

این واقعیت ساری در همه اشیاء و گزاره ها ضرورت ازلی دارد یعنی بوده، هست و خواهد بود و اصلاً زمان خودش ذیل این واقعیت است، ذهن نیز هم و زبان! هیچ دوتایی در برابر این حقیقت عینی وجود نمی ماند. می شود برای این حرف نیم خطی، یک صفحه تقریر نوشت تا صورت استدلال درست شود، اما این بازی های منطقی فرع بر حقیقت وجود و حاق واقع است. کسی که وجود چونان حقیقت عینی را نفهمد، هزار هم منطق بچیند، نمی فهمد. درست است که کسی تا فلسفه صدرا را درست نخواند به این مطلب نمی رسد، اما از حیث منطقی این مطلب پیشامنطق است، یعنی تا کسی نفهمد، اصلاً صدرا نمی فهمد؛ هزار هم مثل بلبل ناطق منطق بچیند یا جملات را از بَر چهچهه بزند! در برابر وجود، عدم و در برابر حقیقت، بطلان است. در برابر عینی، ذهنی نیست. همه چیز چه در خارج، چه در ذهن، چه در زبان و چه در گزاره، عینی است و سه کلمه، وجود، حقیقت، عینیت سه لفظ و سه جنبه و سه حالت از یک معنا هستند. ملاصدرا در ادامه می گوید: «... واحده بسیطه» این دو هم به آن سه تای اولی اضافه می شود و یکی است. عده ای می گویند: این «بسیط الحقیقه کل الأشیاء» همان عقل است، همان نوس است که کل الأشیاء است. بحث از عقل گذشته دوست من! عقل خودش در تمامیتش، متصلش یا منفصلش، اولش، فعالش یا منفعلش، تاریخی اش یا فرهنگی اش، تنها لمحه ای ازین حقیقت را می فهمد و داراست، آنهم اینکه نمی فهمد! گویی این گزاره متافیزیک می خواهد بیش از توان عقل و تاریخ آن سخن بگوید.

وقتی از حاق واقع یا وجود صحبت می کنیم و می گوییم ضرورت ازلیه دارد، یعنی بالاتر است از اینکه با قدرت عقلی یا تاریخی، حتی با کمک فرشتگان و کل ماسوای الله حتی خود الله من حیث افاضه برای انسان حاصل شده باشد، بلکه این گفته والاتر است از اینکه در بند انسان باشد. یعنی بتوان به قوه ای انسانی حتی عقل در نهایتش استناد داد.

انگار دانستنش علمی الهی است، حتی والاتر از اینکه اسطوره وار بگوییم خدایان به ما داده اند، یا از طریق الهه های خنیاگر، موز ها در اختیار ما قرار گرفته است. زیرا والاتر از خدایان است، حتی خدای واحد، حتی خدای احد!

سیمونیدِس شاعر راست می گفت: «تنها خدا از این امتیاز برخوردار است»، و ارسطو فیلسوف دروغ می گفت که: «الوهیت نمی تواند حسود باشد ... و شاعران دروغ بسیار می گویند.» اما ارسطوی دروغ گو بی راه نمی گوید: «دانشی که برای داشتن آن خدا شایسته ترین است، دانشی است الوهی.»

بله! ارسطو می پذیرد که این دانش از دست انسان سُر می خورد، چطور انسان، موجودی میرا، موجودی محدود که حتی مرگ خودش، حتی سلامتی خودش و هزاران حتای دیگر، در دستش نیست، می تواند از ضرورت ازلی چیزی سخن بگوید؟! چطور چیزی می تواند از چیزی فوق طور خودش سخن بگوید! این همه نوشتم، باز آنکه می دانست، می داند و آنکه نمی دانست، نفهمید!

«علم اندوزی» به شیوه ما ایرانیان

مقاله آقای رسول جعفریان با موضوع «ستیز ما با علم» را می‌خواندم، گفتم در حاشیه مطلبی در باب «علم اندوزی» ما ایرانیان بنویسم. «علم اندوزی» بر وزن «مال اندوزی» است، به این معنا که علم در کیسه‌هایی با رنگ‌ها، شکل‌ها و وزن‌های متنوع وجود دارد و ما می‌توانیم آن‌ها را بیاندوزیم. بگذارید ابتدا صحبت کوتاهی در باب «مال‌اندوزی» بکنم. کشور ما در طول تاریخ محل کشورگشایی‌های فراوان بوده و از آن مهم‌تر مشکل خشکسالی همواره خرد جمعی ایرانیان را آزار می‌داده است. پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های ما داستان‌های سوزانی از خشکسالی را تعریف می‌کنند که برای یک قرص نان بی‌کیفیت آمیخته با خاک آره چطور التماس و درخواست می‌کردند. فرق مرگ گرسنگی با مرگ جنگ یا بیماری در این است که می‌توان به «فکر» بود و «اندوخت». داستان اندوختن یوسف ع برای سال‌های خشکسالی را همه به خوبی می‌دانیم. اما جنگ و بیماری را نمی‌توان به آسانی خشکسالی «تدبیر» کرد. جنگ و صلح یک مملکت در دست سیاستمداران است و بیماری همه‌گیر را تنها امروزه توانسته‌اند به لطف بهداشت و تبلیغ همگانی کنترل کنند. هر چند تدبیر خشکسالی آسان نیست، وقتی از شدت گرسنگی انسان رمقش را از دست می‌دهد، با خود می‌گوید کاش پارسال در وسعت معاش، کیسه‌ای جو می‌اندوختم. یک حقوق‌بگیر همین تأسف را آخر ماه بر وسعت عیش‌ونوش سَرِ ماه می‌خورد. بنابراین آن‌کسی که می‌اندوزد، همیشه سربلند است. زندگی مرارت‌بار مورچگی برای ما بر عیش‌ونوش ملخی اولویت داشته است. در فرهنگ ارباب رعیتی (انگار هنوز در همان دوره ایم) هر که اندوخته بیشتری داشته باشد، ارباب تر است و می تواند دیگران را رعیت خود محسوب کند. آنکه در دوران خشکسالی نه تنها نمی‌میرد بلکه می‌تواند به عیش و  نوش خود ادامه دهد، ارباب است. (واژه فرهنگ یا culture مبتنی بر استعارۀ کشاورزی  (agriculture) است که توسط سیسرو به منظور کاویدنِ روح cultura animi بکار گرفته شد.) در جوامع مبتنی بر روح کشاورزی «اندوختن» معنای پررنگی دارد و در پیرنگ همه فعالیت‌ ها نقش کانونی ایفا می کند. بنابراین رعیت بی چاره که اندوخته ای ندارد، حرف مفت می‌ زند یا به عبارتی «وعده سَرِ خرمن» می دهد. اگر به خانه یک روستایی برویم، شکل منزل او نمودار شیوه های مختلف اندوختن است: نمک سود کردن، خشک کردن، دودی کردن، شور کردن، شیرین کردن،  قیسی کردن، برگه (کشته) کردن، قرمه کردن و هزار و یک هنر اندوختن که امروز با مدرن شدن ما جنبه حاشیه و تفنن پیدا کرده است. وقتی شهر نشین شدیم و محیط خود را خالی ازین شیوه‌های اندوختن دیدیم، وقتی داغ تلخ نیاندوختن در مرگ گرسنگی هزاران عزیزمان را بر جگر تاریخی خود داریم، مگر می‌توان تنها با یک «یخچال بزرگ ساید بای ساید» و «مستمری‌های متنوع بیمه» فراموششان کرد. یاد گرفته‌ایم که پی‌درپی جمع کنیم و بایگانی کنیم، همانند مادربزرگ‌ها و پدر بزرگ‌ها صندوق و قفسه برای چیزهایی که تقریباً مطمئن هستیم هیچگاه بکارمان نمی‌آید، فراهم کنیم، بالاخره هر چیز که خار(خوار) آید، روزی بکار آید.

بله! فرهنگ ما با علم سرسازگاری ندارد. ما همه چیز را از سنخ اندوختن می‌ بینیم. علاقه خاصی به «بسته‌های آموزشی» داریم. علمی خوب است که بتوان آن را در بسته‌ای تدارک دید و گوشه‌ای گذاشت برای روز مبادا. «روز مبادا» یعنی روزی که مبادا بیاید و من نیازی به این داشته باشم. نه تنها این اندوخته علمی همراه من نیست، بلکه امیدوارم هیچ روز هم به آن احتیاج پیدا نکنم! مدرکی گرفته ام و نمره های خوبی کسب کرده ام، دلیل نمی شود در آینده، کارم مجبور کند دوباره به این جزوه های تلنبار شده برگردم. اگر روزی هم این اتفاق افتاد، خب هستند کسانی که برای من مقاله بنویسند، ساندویچی همان قسمت را بیادم آورند، یا .... جالب اینجاست که پژوهشگر مورد نظر -تخصصش در نوشتن پایان نامه و رساله در زمینه‌های مختلف است- تنها مدرک لیسانس دارد. خب نیازی نیست، همۀ فنون نگهداری و خشک کردن مواد غذایی را می‌توان در چند واحد رشته صنایع غذایی آموخت. خب در آینده هم نیازی نیست این خروجی‌ها مصرف شوند، بلکه تنها اندوخته می‌شوند.

اما سر سخنم نه با این نود و چندی درصد دانشجو و استاد با تفکر «بسته‌ای» بلکه با آن چند درصدی است که از این بازی ها کنار می نشینند و به دنبال دانش‌اند. شب و روز مطالعه می کنند، مقاله می نویسند، کتاب می نویسند، مقاله ها و کتاب های به روز را مطالعه می کنند و در یک کلمه طوری هستند که همه‌ آنها را می ستاییم. آنها مرجع علمی دانشجویان درسخوانند، هر چند جامعه علمی آنها را تحویل نمی گیرد و به چشم اربابی به آنها می‌نگرد، در دل به آنها افتخار می کند. «چهره های ماندگار» ما هستند. ماندگار برای چی؟ ماندگار از چه نظر؟ بله اینها همان دانش‌اندوزان واقعی‌اند. صورت مثالی مفهوم «اندوختن» به این «چهره‌های ماندگار» قوام می‌گیرد. این ها خداوندگار و ارباب «اندوختن» و ملکۀ مادر این رعیتند. با چه ابزاری؟ خب واضح است، سردخانۀ بزرگِ حافظه! حجم بی‌نهایت و قوت در کنار نهادن اشیاء بسیار به این سردخانه اجازه می‌دهد، همه چیز را در کنار هم داشته باشد.  به‌گونه‌ای سرد و در بسته‌های متنوع و رنگارنگ. واقعاً برای ما چه شگفت‌انگیز است، از هر چه در آن زمینه می‌پرسی، پاسخش را فراهم دارد. نه تنها چند منبع را از حافظه برای شما برمی‌شمرد بلکه شماره صفحه و حدود سطر آن را هم می‌داند. عجب شَعبده‌بازی است این حافظه! نه نمی‌خواهم این حافظه را در سطح یک رایانه قدرتمند تنزل بدهم. گاهی از این حافظه چیزهای عجیبی بیرون می‌آید. این کارخانه توانسته با یک نگاه به مسأله با شمّ ویژۀ علمی که نه تنها فرزند حافظه بلکه فرزند تجربه نیز هست، پاسخی خلاقانه به مسأله بدهد که همه را مبهوت خود کند. پاسخ را می‌آزماییم؟ بله درست است! عجب شعبده‌بازی، کنار مانده خمیر آشپز فرعون!  یک جنگل چوب خشک همیشه بیشتر از یک مزرعه امکان جرقه و آتش‌سوزی دارد. حافظه پُر مطلب و قدرتمند بهتر تحلیل می‌کند و به پاسخ می رسد. نمی‌خواهم آن را با رایانه‌ای همراه رم و سی‌پی‌یوی قدرتمند مقایسه کنم، اما در نهایت همان برنامه‌ای است که کاسپاروف مجبور می‌شود در برابر او زانو بزند. خلاقیتش تنها می‌تواند نوع برتری از خود را خلق کند. باید سرمشقی باشد که هم آن دانشجوی مدرک‌اندوز، هم آن لیسانسۀ رساله‌نویس و هم استاد جزوه‌آموز بتواند از روی دستش بنویسد. اگر گنجینۀ اربابی نبود، چگونه می‌توانست رعیت بی‌‌ جل و پلاس ِ یک‌لا قبا «فنّ اندوختن» یاد بگیرد. مگر می شود نظامی بدون سر باشد و همه از روی دست کناری رونویسی کنند. دلشان به چه خوش کنند که چهارسال هر هفته، روزی متوسط چهار روز سرکلاس بیایند، همراه با کابوس‌های شب امتحانی استاد، تنها به بهای یک مدرک لیسانس که امروز بهای چندانی ندارد! چقدر سخت است بپذیریم، هنوز همان رعایای شلغم خوریم در ولع مرغ بریان خوان ارباب، که توانسته ایم پس از فراغت از برخی دغدغه های قدیم مثلاً اربابی زندگی کنیم و در نهایت اصلاً خود ارباب بشویم ....

نیایش فیلسوف

فرق عمده بین نگرش فلسفی و نگرش عُرفی این است: آنکه هنوز -به گفته ارسطو- در فطرت نخست است، امور را تصادفی می بیند. هر چقدر از این دید تصادفی خارج شود، وجه عقلانیش فربه تر می شود. یادم هست در کودکی چقدر زجر می کشیدم گمان می کردم عده ای نورچشمی اند و همینطوری الله بختکی چیزی به آنها می رسد. آنها سعادتمند واقعی بودند. هنوز برخی دوستان بر این گمانند و زندگی خود را بر سَرِ این گمان می کاوند.

جرقه مطلب با شعر فرزدق در ثنای امام سجاد (ع) رخ داد. گوینده آخرِ داستان نوشت: فرزدق را خواب دیدند، گفت: به بهای این شعر مرا آمرزیدند. داستانِ تکراریِ «خواب و آمرزش» که حداقل در دوره ای از زندگی ما و گذشتگان نقش کانونی ایفا می کرد؛ چه می شد ما بمیریم، ما را به خواب ببینند و از خُرجینِ اعمال یک سیب درشت قرمز در بیاورند که در تاریکی یک کوچه از روی اخلاصی اتفاقی به کودکی گرسنه داده ام! یا دو رکعت نماز، وای دو رکعت نماز که باز از روی اخلاصی اتفاقی تأیید شد و بقیه از روی ریای همیشگی رد شد.

در این تیپ داستان ها قرار است حوالتِ سعادتِ ما از جایی الوهی رقم بخورد و همیشه هر انسانی، برای یک لحظه هم شده به دریای بیکران هستی حق متصل می شود و به خاطر همین اتصالِ خالص با حقیقت اجر می گیرد و بر صدر می نشیند. انگار همه انسان های سعادتمند، جز اولیاء الهی که متصل به دریای وجودند، لمحه ای توانسته اند گردن درازی کنند، سری در عالم ملکوت و به یُمن این سرکشی در حریم ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوتی، جواز ورود به عالم قدس را بگیرند.

نگاه فلسفی با این «اتفاق اندیشی ها» سر سازگاری ندارد. فرزدق اگر شاعر قابلی نبود و دلش در گرو معارف اهل بیت، نمی توانست فی البداهه این چنین قصیده سُرایی کند. این فرزدق سالهایِ سال دلش را در کارگاه شعر و احساس تلطیف کرده بود تا بتواند در این لحظه بجوشد. از درون که بنگریم، نه اتفاقی در کار است و نه عنایتی بی حساب و کتاب به کسی! یک خروار تجربه و احساس و عشق و خون دلِ شاعر، پشت آن خفته است. نگرش سنتی دوست دارد عده ای را در ابتدا بدون تعلیم ادب و تربیت (داستان های نحوه تعلیم و تربیت بزرگان اسطوره ایست، اگر هم مطلبی روایت شد و برای زندگی و تعمیق تجربه مناسب بود، اندک و تبدیل به شیوه زندگی نشده است)، انسان های برگزیده و اولیاء الهی بداند که در ذیل نَفَس قدسی آنها می توانند برخی از این خسّ و خاشاک با تأکید بیشتر به خس و خاشاکی خود گُل کنند و البته بیشتری آنها خشک می شوند.

چه سالهای بسیاری که بدون کار و کوشش منتظر بودیم تا نفحات قُدسی بر ما بوزد و ما را به حریم قدس رهنمون شود. چقدر «ان فی ایام دهرکم نفحات ... » می خواندیم و در ایام عمرمان هیچ نفحه ای نوزید. هنوز هم مردمان کشورِ بلند آوازه ما ایران در بند شانس و اقبال هستند و به دنبال یک توفیق و بخت اتفاقی تا در زمینۀ کسب و کارِ خود جهشی بی کوشش بزنند. کیست که در اطرافش ندیده باشد بخت آزمایی را یا افراد سودجوی که با دلالی، سودهای کلان می دهند و در آخر خود را عموماً در ورطه ورشکستگی و دلدادگان را در ناامیدی می افکنند?!

نیایش فیلسوف، نیایش عالم و شاعر، ذره ذره خون دل خوردن است، نه انتظار اینکه شاهین بلند پرواز اقبال، شاید روزی کوتاه پرواز کند و فرّ ایزدی را بر سر من فرود آورد. شاهین اقبال همیشه بلند می پرد و بر سر بلندپروازان می نشیند. بلندپروازانی که زخمِ آزمونِ کوتاه-پروازی را خورده اند و به «تجربه» آزموده اند که چگونه بلند بپرند. تقریباً که نه تحقیقاً آنان که تجربه زیسته در کاری دارند، موفقند. زندگی خوب، زندگی واقعاً زیستنی، نه به ثروت و دولت اتفاقی، بلکه به دلی خوش و راضی و امیدوار است. آنکه زیستن نداند، نه به ثروت و نه به دولت خوشدل است و مایۀ بدبختی و کسالت خود و دیگران می شود. اما آنکه اندوختۀ تجربه اش به اندازه قابل قبولی رسید، آماده است با یک جرقه شعله ور گردد و برای خود و دیگران نورافشانی کند. دلیل او ذاتی است و به ذاتش والاست، هرچند در تمام عمر این جرقه در نگیرد، در درون به شعلۀ تجربه اش دلگرم است. چه چیز والاتر از اینکه انسان از خود راضی باشد! چه چیز دلگرم تر از اینکه چراغت بیفروزد و خود و اطرافت را روشنی بخشد.

باید حقیقت دسترس پذیر باشد و انسان بداند که با تلاش و کوشش و کسب تجربه می تواند به آن برسد، وگرنه حقیقتی که خارج از دسترس انسان باشد و متوقف بر امری بیرون از ذات او عقلاً درک نمی شود. فیلسوف تنها حقیقتی را می فهمد که در بسط وجود نفسش معنابخش باشد. نیایش فیلسوف بسط اوست. او با حرکت ذاتش به سوی حقیقت، نیایش می کند. برای او شانس و بخت معنا ندارد، وقتی «علیّت» پشت قضایاست.

ما به نیایش فیلسوفانه نیازمندیم و نه انتظارهای عارفانه! داستان های عرفانی جذابند. انگار دفعتاً از آسمان بر زمین، چیزِ قلمبه ای می ریزد. عارف شطحیاتی می گوید که در آن سیر تجربیات عرفانی او دیده نمی شود. داستان های عرفانی این توقع را به وجود می آورد، باید در توهم منتظر ماند تا عیسایِ وجودت در بکارت زبانش سخن بگوید. چقدر این «داستان سیب» مرد افکن است. تمام زندگی در گروِ سیبی است که ناگاه به کودکی می دهد. این سیب، ناگهانی بر ترازوی اعمال می نشیند، در برابر تمامی اعمال ناصواب دیگر! و این سیب سنگینی می کند و فرد سعادتمند می شود. وقتی جامعه ای این داستان را پذیرفت کارش ساخته است. می نشیند و می نشیند و می نشیند در آرزوی روزی که «سیبِ من» بیاید. پس باید بماند تا صبح دولتش بدمد!

 

فلسفه و اشرافیت

بگذارید این مطلب را با این جمله شروع کنم که منطق علم طبقه فرودست است. اگر بخواهیم فلسفه را در مهد تولدش، یونان بررسی کنیم، فصل نخست کتاب پایدیای یِگِر برای آنکه توجه کند کافی است، با اینکه دخلی به فلسفه ندارد و بیشتر به ایلیاد و اودیسه هومر می پردازد. اگر حوصله نکردید آن را بخوانید، تنها عنوان این بخش راهگشاست: «اشرافیت و فضیلت». agathos که به معنی اشرافی و تواناست همانست که به «خیر» یا «نیک» تغییر چهره می دهد. پهلوان اساطیری هم توانا و اشرافی است و به همین خاطر با ایدوس قرین است. به گفته یگر: «مرد اشرافی دیگران را ازین طریق تربیت می کند که آرمانی را که ارزش ابدی دارد و همه باید خود را با آن تطبیق دهند، در برابر چشمان قرار می دهد.» اخلاق اشرافی فضیلت است. آنکه اشرافی است می فهمد حقیقت چیست و به مثال خیر دست می یازد. اشرافی به معنای پولدار و ملک دار نیست، هر چند عموماً اشراف ملک و پول را دارا هستند. اشراف و توانایان، نه انسان های پست و ضعیف با حقیقت دمخورند. آنگاه که فلسفه دست سفسطه گران افتاد، فیلسوفان دست به کار شدند تا فلسفه را از دست طبقه پست که «حرمت اشرافیت» را رعایت نمی کنند نجات دهند. منطق علم اشراف نیست، زیرا اشراف به ذات خود می فهمند که خیر چیست و بد کدام است. منطق علمی است که با آن بتوان بین طبقه اشراف و طبقه فرودست فرق نهاد. منطق تربیت و تعلیم فرودستان است تا بتوانند ذهنشان را به خیر عادت دهند و مراقب باشند که از طریق صدق بیرون نروند. همینطور اخلاق همچون نظام ارزشگذاری مخصوص طبقه فرودست است تا بجان یکدیگر نپرند. آنکه اشرافی است خود به مثال خیر دست یافته و با حقیقت نشسته است. 

فلسفه و مشق مرگ (در ستایش متافیزیک)

  چند پُست گذشته، بند 6.4311 تراکتاتوس ویتگنشتاین را در باب مرگ نوشتم: «مرگ رویدادی در زندگی نیست. ما مرگ را به تجربه درنمی­ یابیم. اگر نگریسته ما از جاودانگی (سرمدیت)، دیمومت (دوام) بی­ پایان ما از زمان نباشد، بلکه بی­ زمانی باشد، پس آن­ کس جاودانه می­ زید که در زمان کنونی زندگی می­ کند. زندگی ما به همان اندازه بیکران است که میدان بینایی ما بی­ مرز است.» (ترجمه ادیب سلطانی)

این نگرش برای فیلسوف که قرار است روزی بمیرم و بعد مرگ، یا کلاً خاموش می شوم یا به حیات پس از مرگ خود ادامه می دهم، مسأله مهمی نیست. او نمی تواند در این اما و اگرها زندگی خود را بگذراند. برای او باید همین حالا مسأله حل شود. برخلاف او دیگر انسان ها همواره در برابر مرگ و نیستی تحقیر می شوند. یعنی مرگ برای آنها آنقدر بزرگ است که به آن فکر می کنند. ورزش می کنند، رژیم می گیرند، سعی می کنند از عبورومرور در جاهای خطرناک حدالامکان دوری کنند و هر کاری بکنند تا مقداری به عمر علی السویه خود اضافه کنند.

فیلسوف از این زندگی متنفر است. برای او عرض زندگی مهم است و نه طول آن. اصلاً به کوتاهی و بلندی زندگی نمی اندیشد، به عبارت بهتر کوتاهی و بلندی زندگی پرسش درستی نیست. برای فیلسوف خیلی مهم و حیاتی است که درست بپرسد. هر پرسشی را نمی توان طرح کرد و به هر پرسشی نمی توان پاسخ گفت.

برای فیلسوف مهم است که حالش را به ابدیت پیوند بزند. «بی زمانی» برای ویتگنشتاین همین بار معنایی را دارد. یعنی زمان شمرده نمی شود تا به بینهایت نزدیک شود و البته هیچگاه به آن نخواهد رسید بلکه هم اکنون با بینهایت گره خورده است.

این نگاه فلسفی ریشه در پارمنیدس دارد: «ضروری است بیان کردن و دریافتن که "هستی" هست و نیستی نیست.» پارمنیدس به دنبال راه یقین و حقیقت در برابر راه گمان و پندار بود. مگر می تواند چیزی که هست، نیست شود؟ هست یعنی ضرورتا و ازلاً هست. ما میرایان با آمیزش هستی و نیستی سروکار داریم، با پندار و گمان دست و پنجه نرم می کنیم. آیا فردا مرگ فرا می رسد؟ اگر مُردیم نابود می شویم؟ اگر حیات بعد مرگ باشد، دردناک است یا فرحناک؟ حال که پایان زندگی مرگ است، چرا بیاندوزیم؟ اصلاً چه ضرورتی است که سعادتمندانه زندگی کنیم و برای آخرتی که مبهم است و معلوم نیست چگونه با ما حساب می کنند، زادوتوشه فراهم کنیم؟ نه زادوتوشه مهم است، چه بسا آخرتی باشد؟

دست کم کمتر کسی در زندگی امروز به نسیه دلخوش است و دوست دارد نتیجه کارش را همین حالا جلوی چشمانش ببیند. دیگر اندوختن برای آینده ای مبهم و درپرده برای انسان امروزی آنقدر قوتی ندارد که او را به حرکت درآورد، بلکه بیشتر او را تحقیر می کند و خُردش نگه می دارد.

برگردیم به گفته پارمنیدس که لازم است بیان کردن و دریافتن یا به عبارتی اندیشیدن در این که "هست"، لازمه اش می شود: نیستی نیست. "هست" در این خلوصش حقیقت محض است. هیچ نیستی با آن نیامیخته است و هستی هست. مگر می شود زمانی هستی، نیستی شود. اگر چیزی به چیزی تبدیل شود، تبدیل فیزیکی، شیمیایی و ....، هستی که هست.

اما گفته پارمنیدس عمیق تر است. به نظر او میرندگان هیچ ندان در آن سردرگمند یا دوسر و دو دل اند. میرنده را چه به اندیشیدن در باب هستی؟!! میرنده خودش با نیستی گره خورده است. پس فیلسوف خودش را از جنس نامیرایان می داند؟! به گفته اپیخارموس: «اگر شما خود را میرا می دانید، چطور در اندیشه از موجودی نامیرا لبریز میشوید؟!» فلسفه مشق نامیرایی است و فیلسوف می کوشد که بداند «هستی هست.» کمترین درک از این پاره نوشته این است که فیلسوف نامیراست، زیرا در اندیشه اش و به تبع آن هستی اش به چیزی گره خورده است که از میان رفتنی نیست. برای او مرگ دیگر معنایی ندارد. او «حال را به بی زمانی و ابدیت، پیوند زده است.» سرش پُر شده از اموری ابدی ازلی و تلاشش این است که خود را پایین نکشد، با امور سردرگم، دو سر، گمان و پندار نیالاید. او همواره به این می اندیشد که هستی هست. این «هستی هست» حد وسط همه گفتار فیلسوفان است، از این رو هر چه فیلسوف می اندیشد مطمئنا به ابدیت گره خورده است.

برای فیلسوف مرگ تنها بازیچه است. او به مرگ و سکرات و نغمات آن نمی اندیشد تا خوار و ذلیلش کند. مرگ آگاهی برای فیلسوف این است که پرسش مرگ به عنوان پایان امکانات پرسش درستی نیست، بلکه مرگ همان پنداری است که فیلسوف با اندیشه نامیرایش از آن می گذرد. به همین خاطر آن کسی میراست که در پندار مردن باشد و نیستی را به هستی بیالاید، نه در اندیشۀ مرگ!

پس به گفتۀ پارمنیدس در قطعه هشتم: «تنها یک راه برای سخن باقی می ماند که: هست.» شاید بشود بهتر گفت که «هست» یعنی «اکنون هست»، زیرا خود او هم در ادامه بحث می گوید که: «نه در گذشته بوده و نه خواهد بود، چون هم اکنون هست.» این "اکنون" همان حالی است که با ابدیت پیوند می خورد. مهمترین ویژگی پارمنیدس در این پاره گفتارها این است که این "هست" به اندیشه در می آید. دوباره تَکرار می کنم که لازم است بیان کردن و دریافتن یا اندیشیدن که : هست یا هستی هست. او پیش از این در قطعه 3 گفته بود که اندیشه و هستی این همان است. پس این «هستی» در بی نهایت خود به اندیشه در می آید. ابدیت به اندیشه در می آید و میتوان طوری اندیشید که مرگ از میان برداشته شود، زیرا «اکنون، هست» یا بهتر «اکنون=هست.»

از این رو منطق، هنر استقامت بر این اندیشه و گفتار است که «هستی هست و نیستی نیست.» تا از راه حقیقت به راه گمان درنیفتیم.