چند پُست گذشته، بند 6.4311 تراکتاتوس ویتگنشتاین را در باب مرگ نوشتم: «مرگ رویدادی در زندگی نیست. ما مرگ را به تجربه درنمی یابیم. اگر نگریسته ما از جاودانگی (سرمدیت)، دیمومت (دوام) بی پایان ما از زمان نباشد، بلکه بی زمانی باشد، پس آن کس جاودانه می زید که در زمان کنونی زندگی می کند. زندگی ما به همان اندازه بیکران است که میدان بینایی ما بی مرز است.» (ترجمه ادیب سلطانی)
این نگرش برای فیلسوف که قرار است روزی بمیرم و بعد مرگ، یا کلاً خاموش می شوم یا به حیات پس از مرگ خود ادامه می دهم، مسأله مهمی نیست. او نمی تواند در این اما و اگرها زندگی خود را بگذراند. برای او باید همین حالا مسأله حل شود. برخلاف او دیگر انسان ها همواره در برابر مرگ و نیستی تحقیر می شوند. یعنی مرگ برای آنها آنقدر بزرگ است که به آن فکر می کنند. ورزش می کنند، رژیم می گیرند، سعی می کنند از عبورومرور در جاهای خطرناک حدالامکان دوری کنند و هر کاری بکنند تا مقداری به عمر علی السویه خود اضافه کنند.
فیلسوف از این زندگی متنفر است. برای او عرض زندگی مهم است و نه طول آن. اصلاً به کوتاهی و بلندی زندگی نمی اندیشد، به عبارت بهتر کوتاهی و بلندی زندگی پرسش درستی نیست. برای فیلسوف خیلی مهم و حیاتی است که درست بپرسد. هر پرسشی را نمی توان طرح کرد و به هر پرسشی نمی توان پاسخ گفت.
برای فیلسوف مهم است که حالش را به ابدیت پیوند بزند. «بی زمانی» برای ویتگنشتاین همین بار معنایی را دارد. یعنی زمان شمرده نمی شود تا به بینهایت نزدیک شود و البته هیچگاه به آن نخواهد رسید بلکه هم اکنون با بینهایت گره خورده است.
این نگاه فلسفی ریشه در پارمنیدس دارد: «ضروری است بیان کردن و دریافتن که "هستی" هست و نیستی نیست.» پارمنیدس به دنبال راه یقین و حقیقت در برابر راه گمان و پندار بود. مگر می تواند چیزی که هست، نیست شود؟ هست یعنی ضرورتا و ازلاً هست. ما میرایان با آمیزش هستی و نیستی سروکار داریم، با پندار و گمان دست و پنجه نرم می کنیم. آیا فردا مرگ فرا می رسد؟ اگر مُردیم نابود می شویم؟ اگر حیات بعد مرگ باشد، دردناک است یا فرحناک؟ حال که پایان زندگی مرگ است، چرا بیاندوزیم؟ اصلاً چه ضرورتی است که سعادتمندانه زندگی کنیم و برای آخرتی که مبهم است و معلوم نیست چگونه با ما حساب می کنند، زادوتوشه فراهم کنیم؟ نه زادوتوشه مهم است، چه بسا آخرتی باشد؟
دست کم کمتر کسی در زندگی امروز به نسیه دلخوش است و دوست دارد نتیجه کارش را همین حالا جلوی چشمانش ببیند. دیگر اندوختن برای آینده ای مبهم و درپرده برای انسان امروزی آنقدر قوتی ندارد که او را به حرکت درآورد، بلکه بیشتر او را تحقیر می کند و خُردش نگه می دارد.
برگردیم به گفته پارمنیدس که لازم است بیان کردن و دریافتن یا به عبارتی اندیشیدن در این که "هست"، لازمه اش می شود: نیستی نیست. "هست" در این خلوصش حقیقت محض است. هیچ نیستی با آن نیامیخته است و هستی هست. مگر می شود زمانی هستی، نیستی شود. اگر چیزی به چیزی تبدیل شود، تبدیل فیزیکی، شیمیایی و ....، هستی که هست.
اما گفته پارمنیدس عمیق تر است. به نظر او میرندگان هیچ ندان در آن سردرگمند یا دوسر و دو دل اند. میرنده را چه به اندیشیدن در باب هستی؟!! میرنده خودش با نیستی گره خورده است. پس فیلسوف خودش را از جنس نامیرایان می داند؟! به گفته اپیخارموس: «اگر شما خود را میرا می دانید، چطور در اندیشه از موجودی نامیرا لبریز میشوید؟!» فلسفه مشق نامیرایی است و فیلسوف می کوشد که بداند «هستی هست.» کمترین درک از این پاره نوشته این است که فیلسوف نامیراست، زیرا در اندیشه اش و به تبع آن هستی اش به چیزی گره خورده است که از میان رفتنی نیست. برای او مرگ دیگر معنایی ندارد. او «حال را به بی زمانی و ابدیت، پیوند زده است.» سرش پُر شده از اموری ابدی ازلی و تلاشش این است که خود را پایین نکشد، با امور سردرگم، دو سر، گمان و پندار نیالاید. او همواره به این می اندیشد که هستی هست. این «هستی هست» حد وسط همه گفتار فیلسوفان است، از این رو هر چه فیلسوف می اندیشد مطمئنا به ابدیت گره خورده است.
برای فیلسوف مرگ تنها بازیچه است. او به مرگ و سکرات و نغمات آن نمی اندیشد تا خوار و ذلیلش کند. مرگ آگاهی برای فیلسوف این است که پرسش مرگ به عنوان پایان امکانات پرسش درستی نیست، بلکه مرگ همان پنداری است که فیلسوف با اندیشه نامیرایش از آن می گذرد. به همین خاطر آن کسی میراست که در پندار مردن باشد و نیستی را به هستی بیالاید، نه در اندیشۀ مرگ!
پس به گفتۀ پارمنیدس در قطعه هشتم: «تنها یک راه برای سخن باقی می ماند که: هست.» شاید بشود بهتر گفت که «هست» یعنی «اکنون هست»، زیرا خود او هم در ادامه بحث می گوید که: «نه در گذشته بوده و نه خواهد بود، چون هم اکنون هست.» این "اکنون" همان حالی است که با ابدیت پیوند می خورد. مهمترین ویژگی پارمنیدس در این پاره گفتارها این است که این "هست" به اندیشه در می آید. دوباره تَکرار می کنم که لازم است بیان کردن و دریافتن یا اندیشیدن که : هست یا هستی هست. او پیش از این در قطعه 3 گفته بود که اندیشه و هستی این همان است. پس این «هستی» در بی نهایت خود به اندیشه در می آید. ابدیت به اندیشه در می آید و میتوان طوری اندیشید که مرگ از میان برداشته شود، زیرا «اکنون، هست» یا بهتر «اکنون=هست.»
از این رو منطق، هنر استقامت بر این اندیشه و گفتار است که «هستی هست و نیستی نیست.» تا از راه حقیقت به راه گمان درنیفتیم.